رادمانرادمان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

عید های تلخ

1391/8/14 12:40
نویسنده : مامان رادمان
911 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم امروز که آمدم دیدم مامان نازی یکی از دوستان عید غدیر رو به من تبریک گفته .ممنونم از لطفش.

راستش عزیز دلم عید غدیر از اونجایی که یکی از تلخ ترین عیدهای منه واسش پست نذاشتم. توی این عید سعید دایی علی مهربونت از پیش ما رفت پیش خدای مهربون..... امسال با تمام وجود جای خالیشوتوی عید قربان و عید غدیر حس کردیم. یعنی همه جا و همه وقت جاش خالیه ... عیدها دیگه واسمون بی معنیه .عید قربان صبح که از خواب بیدار شدم یک ساعت کنار تو گریه کردم چون یاد دایی علی افتادم طفلی تو هم بغض کرده بودی  و من بین گریه میخندیدم تا تو اشکت در نیاد. حتما با خودت میگفتی مامانم دیوونه شده !!!! متفکر بابا جون هم گوسفند قربونی نکرد. یعنی کسی دل و دماغ این کار رو نداشت.... دلم واسش خیلی تنگ شده....ناراحتنگران

 

درسوگ برادرم علی .....

داستان ها دارد این هستی

 زندگانی قصه ی تلخی است.

تلخ کامی هایش افزون است و بس جانسوز

لیک دوران خوشی کوتاه

قصه ی مرگ برادر سخت جانکاه است...

او برادر بود و سرور بود

بین دیگر کودکان مادرم سالار و مهتر بود

یاد دارم قدرت فکر و نبوغش را

با طبیعت عشق می ورزید

رمز بودن را

پای شاخ سر به زیر افکنده از میوه

در کنار بوته های گل

در صدای جویباران جست و جو می کرد

او برادر بود و سرور بود

ای برادر ای عزیز ما

آن قد سرو و تنومندت چرا خشکید؟

دست های دستگیر پر توانت از چه رو لرزید؟

ای که خود بازوی ما بودی...

همسفر.همزاد من دامن مگیر از من

آن نگاه خسته ات را برمگیر از من

ای خدا قانون تو اینست؟

آری آری ای برادر این شب و روزی که ما داریم

استخوان سوز است و هستی سوز

کودکان با وفا با خاطراتی سخت پایا

از محبت های تو گریان

مادر غم دیده ی پیرت

چنین نالان و سرگردان

روز و شب در جست و جوی تو

چشم ها پر انتظار دست ها خالی و دل لبریز از اندوه

خواهرت آن که بهجت بود و شادی بود

آن که هر دم با نشاطش غم زدل می برد

اینک او هم در غم گم کردن همزاد و هم خونش

سخت غمگین است

در نگاهش برق شادی نیست

ای برادر سرور ما

روی پوشاندی زما رفتی

آن نگاه خسته ات را ای دریغ از ما گرفتی

لیک با مایی

روانت شاد

دعای خیر یاران دوستانت

چراغ پر فروغ راه گورت باد

ای برادر سرور ما

چون تو رفتی نیک دانستم

زندگانی قصه ی تلخیست....

علی جان روحت شاد برادرم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هدا
14 آبان 91 15:09
سلام زهرا جان غم از دست دادن عزیزا خیلی سخته منم دیشب به یادشون افتادم و براشون فاتحه خوندم ایشالله با امام علی محشور باشن .حتما خیلی عزیز بودن که توی همچین شبی از پیشمون رفتن چاره ای جز صبر نیست.


ممنون هدا جان. لطف کردی. بله چاره ای جز صبر نیست.منم هر وقت یاد علی میافتم اولین چیزی که به ذهنم میرسه بابا و مامان عزیز تو هستن. خدا همشون رو رحمت کنه. من مطمئنم که اونها الان پیش علی هستن. و همشون با آقا امام علی همنشینن. بازم ممنون.
عمو محسن
15 آبان 91 8:36
خدا رحمتش كنه واقعا جاش خالي بود.


سلام. واقعا جان خالیه. ممنون از لطفت.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد